احیاگران دل |
وقتی ما دو سه سال دیرتر صاحب اولاد شدیم،تصور می کردم خیلی ناراحت است.یک روز به او حرف دلم را گفتم.تبسمی کرد،دستش را به آسمان برد و دعا خواند.گفت:اولاد خوب است.چه نعمتی بالاتر از این؟اما این خوبی ودوست داشتن من برای ارضای درونم نیست.من اولاد می خواهم تا برای خدا باشند!اگر خدا نخواهد من فرزندی داشته باشم،چه جای گله از بنده اوست؟!به لطف خدا بعد ها صاحب سه فرزند شد.می گفت کاش این بچه ها بزرگ بودند و می توانستند در جبهه های جنگ باشند. می گفتم احمدآقا،خودت کافی نیست هر چند وقت مجروح می شوی؟می خندید و می گفت:آرزو دارم،روزی فرزندانم در راه خدا شهید بشوند.البته اگر مثل من باشند که به درگاه خدا قرب و عزتی نمی گیرند.گاهی لباس سبز پاسداری اش را می پوشید و می گفت:چه لذتی دارد با این لباس مقدس به دیدار خدا بروی! مادرش می گفت:نگو احمد ! می گفت:بگذار بگویم.باید آنقدر تکرار کنم تا خداوند ابواب رحمتش را به رویم باز کند راوی:همسر سردار شهید احمد شولبرچسبها: خاطرات [ شنبه 89/6/13 ] [ 11:18 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
........
|
مهدویت امام زمان (عج)
آیه قرآن
دانشنامه عاشورا
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |