احیاگران دل |
در بهمن ماه سال 1360،حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های سپاه فاو و مریوان به جنوب رفتند.یک هفته بعد برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم.به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم،به طبقه ی دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که همراهم برده بودم،در آنجا ساکن شدیم. حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد،ار آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریبا تمام روز تنها بودم. یک بار،سه شب بود که به خانه نیامده بود.شهر خیلی ساکت و آرام بود،کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز و کتاب می خواندم.ناگهان صدای در آمد،ساعت را نگاه کردم،یک ونیم صبح بود.از جا بلند شدم و رفتم در باز کردم.حاجی پشت در بود،آن هم با چه وضعی،سر و صورت و لباسش گل خاکی بود.چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان که چند شب است که نخوابیده.داخل شد و گفت:«شرمنده ام!حلالم کن.یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا،حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه.»سپس یکراست بهئ حمام رفت.یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد. تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل می کردم و کمی کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت،فقط دوست داشتم همراه او باشم. [ سه شنبه 90/1/23 ] [ 7:12 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
حلقه ازداج من هزار تومان قیمتش بود،ابراهیم به من گفت:«من حلقه طلا و پلاتین نمی خوام،اگه صلاح بدونین،من فقط یه انگشتر عقیق بر می دارم.»یک انگشتر عقیق برداشت به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن موقع پدرم مخالفت کرده و می گفت:«زشته برای ما که دامادمون حلقه ی صد و پنجاه تومنی برداره.تو آبروی ما رو بردی.»گفتم:«مگه چی شده؟»گفت:«کی تا حالا برای دامادش حلقه ی صدوپنجاه تومنی گرفته؟زشته بابا،می خندن به آدم.» وقتی ابراهیم زنگ زد خانه مان و موضوع را با او در میان گذاشتم،با پدرم صحبت کرد.به گفت:«آقای بدیهیان،این حلقه از سرم هم زیاده.شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی حق همین انگشتر رو هم درست ادا کنم،باقی اشدیگه دست خدا ومصلحت اوست.» سر حرفش هم ایستاد.همیشه و در هر شرایطی حلقه اش را دست می کرد و خیلی به آن توجه داشت.وقتی در یکی از عملیات ها،حلقه شکست،رفت و عین همان انگشتر با همان عقیق و همان رکاب را خرید و دستش کرد.خندیدم و گفتم:«حالا چه اصراری داری که حتما همین حلقه باشه و اینقدر نسبت به این حلقه مقیدی؟»گفت:«این حلقه توی زندگی،سایه یه مرد یا یه زنه.من دوست دارم همیشه سایه ی تو همراهم باشه،این حلقه همیشه در اوج تنهایی،تو رو به یاد من می یاره و من محتاج اون هستم.می فهمی محتاج شدن یعنی چی؟» ژیلا بدیهیان(همسر شهید همت) منبع:کتاب برای خدا مخلص بود
[ پنج شنبه 90/1/18 ] [ 11:3 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
شبای جمعه که میشه یکی کنار خواهر و [ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 3:41 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
........
|
مهدویت امام زمان (عج)
آیه قرآن
دانشنامه عاشورا
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |