احیاگران دل |
انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم:«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود،برگردیم»گفت:«بگو عاشق نیستیم.»گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»گفت:«وقتی هواگرم است و تو می سوزی،مادر شهیدی که در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»نتوانستم حرف دیگری بزنم.گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه دهیم.»پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم هایمان از گرما دیگر جایی درا نمی دید.به التماس نالیدیم:خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید... در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود... راوی:محمد احمدیان برچسبها: تفحص [ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 10:3 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
توی روستا اگر از خانه ای صدای قرائت قرآن می آمد،اهالی تصور می کردند یک نفر در آن خانه مرده است.مهدی یک نوار قرآن داشت که روزها ضبط صوت را روشن و با صدای بلند به آن گوش می داد.یک روز گفتم:همسایه ها اعتراض دارند که چرا همیشه از خانه ی ما صدای قرآن می آید؟مگر کسی فوت کرده؟!گفت:قرآن برنامه ی دین آدمه.روح آدم رو زنده می کنه.قرآن رو برای مرده ها پخش می کنن...ولی قرآن مال زنده هاست.
برچسبها: ذره ای ترس [ دوشنبه 89/6/29 ] [ 1:39 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
جنگ تمام شده بود و بسسیاری از شهدا جا مانده بودند دلمان پیش آنها بود.باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان،اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد.بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتی.گذشته از دوری راه،دور و برمان پراز میدانهای گسترده ی مین بود.چند روزی کارمان جستجو،سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود.فرصت ما،نیمه ی شعبان به پایان می رسید.بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:«نه،تازه امروز روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم»همه با این امید حرکت کردیم،اما هر چه بیشتر جستجو کردیم،نا امیدتر شدیم.آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:«آقا جون دیگرخجالت می کشیم توروی مادرای شهدا نگاه کنیم...»باید وداع می کردیم و برمی گشتیم.بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند.چند لحظه بعد،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد،میخکوبمان کرد.به سویش دویدم...شقایق درست روی جمجمه ی شهیدی سبز شدده بود! چه حالی می شدی در این غروب نیمه ی شعبان،اگر می دانستی نام این شهید،««مهدی منتظر قائمی»»است!
برچسبها: تفحص [ دوشنبه 89/6/15 ] [ 12:18 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
حاج مهدی از جنس مردانی بود که گردش روزگار آبدیده اش کرد و امروز بعداز گذشت سالیان نه چندان دور از هجرت او،روزگار دل تنگ دیدار او و همه ی مردانی شده است که از جنس او بودند و این دل تنگی ها را می توان در واگویی خاطرات تلخ و شیرین مردمان روزگار احساس کرد. آنچه می آید،گوشه ای از ناب ترین لحظه های زندگانی سراسر جهاد و حماسه ی سردار شهید حاج مهدی کازرونی فرمانده ی دلیر طرح عملیات لشکر 41 ثارالله کرمان است که به روح ملکوتی اش و خواهر گرامی شان تقدیم می گردد.(ذره ای ترس)سلام به همه ی دوستان از این به بعد ان شاءالله دو هفته ای یه بار زندگینامه شهید حاج مهدی کازرونی رو می نویسم تا شاید گوشه ای از زحمات خواهر گرامیشان که معلمی دلسوز برای ما بود قدردانی کرده باشم و شهید هم از ما راضی باشد.و این مطالب رو از کتاب ذره ای ترس می نویسم که خواهرشان به ماد هدیه دادند. 1-دو ماهه بود که مریضی سختی گرفت و دکتر ها جوابش کردند.یا سختی فراوان به شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا روز بعد ببرمش پیش دکتر.وقت نماز،توی مسجد از خدا خواستم که اگر قرار است مهدی در آینده پسر نا اهلی شود،او را از من بگیرد.روز بعد،وقتی دکتر معاینه اش کرد،گفت اثری از بیماری در وجودش نیست.مهدی خوب شد و تا زمان یک بار هم مریض نشد. 1-دو ماهه بود که مریضی سختی گرفت و دکتر ها جوابش کردند.یا سختی فراوان به شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا روز بعد ببرمش پیش دکتر.وقت نماز،توی مسجد از خدا خواستم که اگر قرار است مهدی در آینده پسر نا اهلی شود،او را از من بگیرد.روز بعد،وقتی دکتر معاینه اش کرد،گفت اثری از بیماری در وجودش نیست.مهدی خوب شد و تا زمان یک بار هم مریض نشد. برچسبها: ذره ای ترس(شهید کازرونی) [ شنبه 89/6/13 ] [ 11:25 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
وقتی ما دو سه سال دیرتر صاحب اولاد شدیم،تصور می کردم خیلی ناراحت است.یک روز به او حرف دلم را گفتم.تبسمی کرد،دستش را به آسمان برد و دعا خواند.گفت:اولاد خوب است.چه نعمتی بالاتر از این؟اما این خوبی ودوست داشتن من برای ارضای درونم نیست.من اولاد می خواهم تا برای خدا باشند!اگر خدا نخواهد من فرزندی داشته باشم،چه جای گله از بنده اوست؟!به لطف خدا بعد ها صاحب سه فرزند شد.می گفت کاش این بچه ها بزرگ بودند و می توانستند در جبهه های جنگ باشند. می گفتم احمدآقا،خودت کافی نیست هر چند وقت مجروح می شوی؟می خندید و می گفت:آرزو دارم،روزی فرزندانم در راه خدا شهید بشوند.البته اگر مثل من باشند که به درگاه خدا قرب و عزتی نمی گیرند.گاهی لباس سبز پاسداری اش را می پوشید و می گفت:چه لذتی دارد با این لباس مقدس به دیدار خدا بروی! مادرش می گفت:نگو احمد ! می گفت:بگذار بگویم.باید آنقدر تکرار کنم تا خداوند ابواب رحمتش را به رویم باز کند راوی:همسر سردار شهید احمد شولبرچسبها: خاطرات [ شنبه 89/6/13 ] [ 11:18 عصر ] [ کوثر ]
[ نظر ]
........
|
مهدویت امام زمان (عج)
آیه قرآن
دانشنامه عاشورا
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |